بنده بودن را از ایاز بیاموزیم 2
به نام خدا
ایاز به علت توجه و علاقه ی شدید سلطان محمود به او به شدت مورد حسادت مقامات دربار بود. یک بار نزد سلطان بدگویی کردند که: ایاز هر روز قبل از اینکه به دربار و به حضور سلطان بیاید به منزلی می رود و گویا از کسی دستور می گیرد و شب هم که از حضور سلطان مرخص می شود سر راه به همان منزل می رود و گویا اخبار دربار را به آن شخص گزارش می دهد.
سلطان دستور داد آن را منزل را تفتیش کنند. مأموران وقتی وارد آن منزل شدند دیدند تنها یک اتاق خالی دارد که در آن اتاق یک پوستین شبانی به یک میخ آویزان است. خبر را برای سلطان آورند. ایاز که به خدمت سلطان آمد سلطان قضیه را از او پرسید. ایاز گفت: آنچه در آن اتاق آویخته است پوستین شبانی من است که قبل از آشنایی با سلطان بر تن می کردم و چوپانی می کردم. هر روز قبل از اینکه به دربار بیایم به آن اتاق می روم و آن پوستین را بر تن می کنم و به خودم می گویم ایاز خودت را گم نکنی و فراموشت نشود که تو همان چوپان فقیر و بی کسی، هر چه که داری از برکت سلطان است. شب هم یک بار دیگر همین را به یاد خودم می آورم تا خودم را گم نکنم و حق سلطان را فراموش نکنم.
باید بدانیم که هرچه داریم از خداست و از خودمان هیچ چیز نداریم نه مادی و نه معنوی
چه زیباست به یاد داشته باشیم که هر چه داریم از لطف وکرم خداست که سلطان ماست.